اینو نمیخواستم بنویسم،اما بعد خوندن پست یکی از دوستان، خاطرش برای من زنده شد.

حیف که خیلی دیر این تجربه رو به دست آوردم ، هرچند که خیلی ها بهم میگفتن اما انگار تا خودم تجربه اش نمیکردم،  درس نمی گرفتم و متوجه نمیشدم.

خانواده ما و همسری اختلاف فرهنگی زیادی داریم. این اختلافها از زمان قبل خاستگاری مشهود بود و در دوران نامزدی و بعدم عقد و عروسی خودشو بیشتر نشون داد. اگه پافشاری و سماجت همسر نبود، یقینا ما الان سرنوشت دیگه ای داشتیم چون سر بله برون، تصمیم قطعی من بهم زدن بود و حتی اینو توی جمع مطرح کردم. 

بزرگترین اشتباه من توی زندگیم دو چیز بود: اول از همه نیمه خالی لیوان رومیدیدم و برام خیلی ناراحت کننده بود، کمبودها، کاستی ها، کوتاهی کردن ها خیلی به چشمم میومد و شدیدا عذابم میداد. اینکه برای من آنچنانی نکردن، هزینه لباس عروس ندادن، برای بله برون هیچی نیاوردن، هزینه تالار ندادن، پاگشا نکردن، هدیه ای ندادن و . همه اینا منو خشمگین و متنفر از خانواده همسر ، علی الخصوص مادرش میکرد. همین باعث میشد هر روز به شوهرم از خانوادش گلایه کنم ، شوهرمم فقط با توجیهات مسخره رفع رجوعش کنه.

همیشه یه خشم و کینه از خانواده همسر با من بوده و هست. دومین اینکه بعضی گلایه ها رو مستقیما از خانواده اش میکردم و بهشون میگفتم، که اونم نهایتش این بود که بهم چهارتا حرف میزدند و جداگانه شوهرمو تحریک میکردند که نسبت به من بد بشه.

من واقعا اشتباه میکردم که با اینکار اعصاب خودمو خرد میکردم. اولا خودمو از چشم شوهرم مینداختم، بعدم همیشه جا برای تلافی هست. در روی یه پاشنه نمیچرخه. کافی بود کمی صبر کنم تا وقتش برسه و باهاشون عین خودشون رفتار کنم. من دوران نامزدی وعقد از خانواده همسرم خیلی انتظار داشتم، جدای از بحث مالی، توقع توجه و محبت داشتم اما اونا با من صمیمی رفتار نمیکردند.بعد عروسیمم همه روابط یه طرفه بود. من همش زنگ میزدم احوالپرسی میکردم، من برای دیدنشون هر هفته بساط جمع میکردم، صبح زود راه میفتادم تا اذان مغرب هم میموندم، اونجا هم که میرفتم مدام کار میکردم. اما به چشم اونا وظیفه میومد و بس.

الان که چهارسال از زندگیم میگذره، میبینم چه قدر الکی حرص خوردم و با شوهرم بحث کردم. 

رفت و آمدمو به حداقل ممکن رسوندم. ماهی یه بار و بعضا دوماهی یه بار میرم.  تماس تلفنی ام رو به حداقل ممکن رسوندم. فقط مناسبت تا مناسبت. دیگه بگو بخند نمیکنم و کاملا رسمی هستم، سعی میکنم بیشتر شنونده باشم تا گوینده. تا ازم سوالی نپرسن کلامی از خودم نمیگم. خیلیم توی کمک کردن خودمو هلاک نمیکنم، عین خودشون میشینم ، با موبایلم بازی میکنم. 

موقعیتهایی پیش میاد که مطمئنم ازم توقع توجه دارند، اما عین خودشون بی تفاوت از کنار قضیه رد میشم. نمیتونند چیزی بهم بگم، چون انقدر واضحه که میفهمن واسه خاطر چی.

خواهرشوهرم چند  روزه انفولانزا سخت گرفته بستری شده، ماه پیش منم مریض شدم، هیچکدومشون زنگ نزدن احوال پرسی کنند، دیروز شوهرم گفت میخوام زنگ بزنم به خواهرم حالشو بپرسم، صحبت میکنی باهاش گفتم نه! اونم دیگه ادامه نداد، منم دیگه نگفتم واسه خاطر چی. خودش فهمید.

چند سال پیش سر یه جریانی به شوخی به برادرشوهرم گفتم چقدر غر میزنید. اونم به دل گرفت روز بعد جواب سلام منو نداد، بعد از چند وقت خواهرش گفت ، شما بهش توهین کردید، اونم حق داره جوابتو نده.

این جمعه که شهرستان بودیم همین برادرشوهر به شوخی گفت چقدر حرص میزنی. به شوهرم گفتم اگه این حرفو من زده بودم بهش الان واسه من ترش میکرد. اما من عادی برخورد کردم تا همتراز داداشت نشم.

اینم گذاشتم تا به وقتش تلافی کنم. الان آرامشم از هرچیزی مهمتره. دیگه گله و اعتراض نمیکنم، فقط بی توجهی و بی محلی به خانوادش میتونه استرس رو ازم دور کنه. 

خیلی ,خانواده ,شوهرم ,اونم ,میکردم ,الان ,ممکن رسوندم ,واسه خاطر ,حداقل ممکن ,توقع توجه ,خانواده همسر منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود دوبله فارسی بازی دختران بهشتی فرهنگیان نیوز شرکت رستاک ویشگون دارو گیاهی closed مجله انتخاب من