کس نمی‌پرسد چرا عمری پریشان‌روزگارم

بیدل دیوانه‌ام افسونِ چشمِ مستِ یارم

هر چه کردم سعی و کوشش تا رها گردم ز فکرش

بیشتر مشغول گشتم، با خیالش، بی‌قرارم

او به من گوید که می‌باشم پریشانِ حوادث

من به او گویم ز داغِ عشقِ رویت داغدارم

او به من گوید دمی آسایش خاطر ندارم

من به او گویم فزاید غم سرِ غم انتظارم

او به من گوید تو بودی آفتِ هستی و جانم

من به او گویم تو باشی فتنه جانِ فکارم

او به من گوید خدا دادِ دلم را از تو گیرد

من به او گویم تو سوزاندی مرا بی‌اختیارم

او بود امیدِ من بی او نخواهم زندگانی

در جهانِ عشق و مستی زنده و امیدوارم

چند روزی هم لب از گفتن ببندم او بگوید

باغِ فردوسم توئی، ای جلوه صبح و بهارم

غنچه‌های گلشنِ طبع تو را بویم سحرگه

تا شود شاداب از عطر و شمیمش قلبِ زارم

در میانِ عشقبازانِ رخش با قلبِ خونین

صابرِ کرمانی دیوانه‌دل زار و نزارم

گویم ,گوید منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

انجمن معلمان ادبیات فارسی خراسان رضوی closed فروشگاه اینترنتی ایران مارکت | لذت خرید آسان دیاموند انسان و طبیعت yadakyar شرکت صنایع تولیدی و خدماتی بهینه ساز